متین متین ، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

انگیزه ای برای زندگی

ماموریت های کاری بابا و دانشجو شدن مامان

سنگ صبور مامان اینروزا خیلی خونه خاله فاطمه رفت و آمد میکنیم که تا جایی که بشه اونا احساس تنهایی نکنن ولی مامانی به خاطر پارک جلوی درشون و سرد بودن هوا من مدام مشغول حواس پرت کردن شما هستم که هوس نکنی ببرمت پارک . دو روزی که خاله سمیه و بچه هاش اومدن و رفتن ما هم اونجا بودیم و شما زیاد اذیت نکردی .بابا تو هفته ای که گذشت یه سفر اصفهان رفت و واسه شما یه کامیون خوشگل  و کلی گز خرید و یه سفر هم تبریز رفت و از اونجا واسه شما یه هواپیما و واسه من یه بلوز خریده بود . سفر تبریز و دلم میخواست با بابا همراه شیم ولی از سردی هوا ترسیدم و فردای همون روز هم کلاس داشتم . بنابراین بابایی تنها رفت و چون ما باهاش نبودیم شبونه برگشته بود تا زودتر خودش و ...
25 آبان 1394

خداحافظی با عمو مهدی

عزیز دل مامان خیلی حرف دارم که بزنم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم . از روز همایش شیرخوارگان حسینی بگم که امسال قسمت شد با خاله فاطمه و بچه هاش تو این مراسم شرکت کنیم و اونروز تا شب خونه خاله بودیم که بابا جون اومد دیدن عمو مهدی و ما هم با باباجون برگشتیم و مامان جون با دیدن لباسات اشک تو چشاش حلقه زده بود .اوایل همون هفته شنیدیم که عمو مهدی حالش دو شب متوالی بد شده و نفس کم میاورده و با امبولانس بردنش بیمارستان که دفعه دوم تو بیمارستان ساسان تهران بستری کردن آخر همون هفته از اونجایی که دل آدما از وقایع خبر میده بابا محمد مرخصی گرفت و تصمیم گرفتیم با مترو بریم بیمارستان ملاقات عمو مهدی . تو مترو خیلی شیطنت کردی مامانی . بابایی خیلی خسته شد . نه...
13 آبان 1394
1